سلام
دو سه روزی رفته بودم شهری که دانشگاهم اونجاست واسه انجام
یه سری کارای اداری و...
دوباره رفتم سراغ خیابونای خلوت و درختای بلندی که دو سال
شاهد قدم زدنای شبونه و درد و دلای من با خدا بودن، قدم زدن تو سکوت شب ، مثل یه
آرامش بخش میمونه ، باعث میشه سبک شم ...
بازم من و شب و خیابون و دوتا دست تو جیب...
روز بعدش کارم تموم شد و عصرش سوار اتوبوس شدم واسه برگشت
به خونه
هندزفری تو گوشام و یه سری آهنگای آروم ،
حدود ساعت 10 شب بود که اتوبوس واسه شام کنار یه رستوران
وایساد ، من شام میل نداشتم ، یه لیوان چایی گرفتم و سر یه میز تنها نشستم، تو فکر
بودم ، تو همون فکرای همیشگی ، تو فکر حرف دوستم که قبل از حرکت اتوبوس پیشم بود و
میگفت توکه همه چیزت آماده است ، الان وقت ازدواجه ، چرا تو فکرش نیستی ، توکه
مشکلی نداری؟!!!
تو که مشکلی نداری!!! ، تو که مشکلی نداری!!!!
همش این عبارتو زیر لبم زمزمه میکردم ، من احمق که مشکلی
ندارم...
تو همین فکرا بودم که یه پسری آروم و با خنده پرسید ، داداش
ببخشید سرویس بهداشتی کجاست ؟
سرمو بالا بردم نگاهش کردم ، یه پسر لاغر و ساده و ساده پوش
بهش اشاره دادم که کدوم طرف بره، چشام روش قفل شده بود، از
اون پسرایی بود که دوست داشتم به عنوان یه رفیق همجنس خواه با من باشه... ،رفتم
بیرون رستوران ، یه باد خنکی میوزید، روبروی رستوران یه کوه بود ولی چون تاریک بود
چیزی دیده نمیشد. از چراغای دکلای مخابراتی که رو کوه بود داشتم سعی میکردم که کوه
رو تو ذهنم تجسم کنم ، کوه یکی از زیبایی های طبیعته که هیچوقت از ذل زدن بهش خسته
نمیشم
ذل زدن به کوه از پشت پنجره کلاس درس از سرگرمی های دوران
دانشجوییم بود..
ذهنمو به این موضوع منحرف کرده بودم تا چشمام دنبال اون پسر
نگرده ، که خودمو گول بزنم که منم مثل بقیه هیچ اهمیتی به جنس موافقم نمیدم و
چشمام دنبال یه جنس مخالف میگرده... خدایا یعنی میشه ، منم عشقمو جار بزنم؟
انگار خدا درجا فکرامو براورده کرد ، آخه تا سرمو از سمت
کوه چرخوندم دیدم یه دختر تو رستوران با مادرش نشسته و داره شام میخوره و داره نگام
میکنه ، یه لبخند زد ، به قدری کارش تابلو بود که مامانش هم برگشت ببینه چه خبره ،
من رومو کردم یه سمت دیگه و جامو عوض کردم تا تو دیدشون نباشم ، باورتون نمیشه
ایندفه یه زن جوون که داشت به بچه اش غذا میداد با منظور نگام کرد ، به خودم شک
کردم گفتم احتمالا لباسام یا موهام یه مشکلی دارن ، رفتم سمت سرویس بهداشتی و
خودمو کامل تو آینه نگاه کردم که چیه که دوتا دختر همزمان اینقد تابلو نگام میکنن
ولی چیزی ندیدم ، حتی مدل موهامم خیلی ساده زده بودم یه طرف ، ساده ترین تیپ ممکنو
داشتم و کاملاً مرتب کمی خسته. پسرایی تو رستوران بودن که خیلی از من خوش تیپ تر و
خوش قیافه تر بودن ولی نمیدونم چرا اینا گیر داده بودن به من؟
دوباره برگشتم بیرون و یه جای دیگه وایسادم ، دیدم هنوز اون
دوتا ذل زدن ، یکمی اون طرف تر هم یه دختری که خیلی خیلی به خودش رسیده بود ،
دقیقاً سرجای قبلی من وایساده بود، این یکی که دیگه علنی گوشیشو تکون میداد!!
برگشتم تو اتوبوس نشستم و با بغضی که کرده بودم زیر لب گفتم
خدا این همه راه واسه دوستی با جنس مخالف ، که همشون منتظر یه اشاره ان ولی من هیچ
حسی و اشتیاق و رغبتی به رفتن سمتشون ندارم ، عوضش چشام یه پسر ساده پوشو گرفته ؟؟
کاشکی منم آدم بودم...
دوباره هندزفریو گذاشتم تو گوشم و آهنگ گوش دادم ، نزدیک
حرکت بود که پسره اومد سوار اتوبوس شد و تو ردیف جفتی ، یه صندلی عقبتر نشست ، زیر
چشی نگاش میکردم و به خودم میگفتم که چرا این احساس اینقد شدیده؟
اونقدر عصبی بودم که سردرد گرفتم ....
چند ساعتی گذشت و هنوز تو جاده بودیم ، یه نگاه به عقب کردم
دیدم پسره سرشو گذاشته رو شونه ی رفیقشو خوابش برده ، دوست داشتم جای رفیقش باشم ،
نه به خاطر حس جنس یا هر چیزی ، فقط یه حس عاطفی بود ، نمیدونم چجوری بگم ولی دوست
داشتم اون یه همجنس خواه مثل من بود و جای رفیقش بودم تا منم سرمو روی سرش میذاشتم
و آروم میگرفتم.
اگه مسئله تامین نیاز جنسی بود که خیلی راحت از طریق چت و
... میشه با یه پسر دوست شم قرار بذارم و خودم ارضا کنم ، کاری که حتی با ایم
وبلاگ خیلی واسم راحتر شده ، ولی باور کنید این حس خیلی فراتر از حس جنسیه
با خودم گفتم کاشکی به یکی از همون دخترا شماره میدادم، تا
الان سرگرم اسمس بازی بودم، بعدش هم باهم دوست میشدیم... واسه یه لحظه یکی از اون
دخترارو کنارم تصور کردم که سرشو گذاشته رو شونم و خوابش برده ، اصلا هیچ حسی به این
تصور نداشتم ، حتی یکمی هم بدم اومد ، نه که از جنس دختر متنفر باشم نه ، فقط هیچ
حسی بهشون ندارم فوقش یه حس دوستی خیلی ساده ، مثل یه دوست درجه دو یا درجه سه ،
همون حسی که یه پسر معمولی به پسرای دیگه داره ، منم همون حسو به دخترا دارم ،
ولی بجای اون دختر ، اون پسرو تصور کردم که سرش رو شونمه ،
حتی تصورش هم واسم آرامش بخشه... لذتی فراتر از لذت جنسی ، لذتی که اگه دوطرفه
باشه میتونه تبدیل به عشق بشه ...
ولی تا حالا هیچ پسری نبوده که باهاش این حس آرامبخش دوطرفه
رو باهاش تجربه کنم ، یه پسری که مثل خودم باشه ، با دغدغه های فکری خودم ، نگران
هم باشیم ، باهم و برای هم باشیم و با سختی های زندگیمون بجنگیم..
میدونم نمیشه و این فقط یه رویاست... و تو رویاها همیشه
حقیقت گمه!!!
پس به قول صادق (خوانند رپ فارسی) : به جای اینکه رویاهامو
پازل بچینم ، ترجیح میدم حقیقتو واضح ببینم...
یه نگاهی به این عکس بندازین، آخه کجای این عکس جنسیه ؟
کجاش تحریک آمیزه؟ که مردم با دیدن دو پسر که اینجوری دارن تو خیابون راه میرن
سریع فکرشون میره سراغ مسائل جنسی ، ولی تا یه پسر و دخترو با فجیع ترین شکل ممکن
توی سریالا و فیلمای غربی میبینن میگن وای چه عاشقانه!!
خداییشش انصافه؟
هممون بی انصافیم نسبت به خیلی چیزا...
اون شب تو اتوبوس به این فکر میکردم که خیلی راحت میتونم با
چندتا قرص یا شربت داستان زندگیمو تموم کنم !! نه که نا امید باشم نه ، بحث اینه
که اگه نباشم دیگه گناهی مرتکب نمیشم ... ، واسه فرار از گناه خودمو خلاص میکنم
... که یهو آهنگ صادق تو گوشم پخش شد که میگفت : دوشک کشتی نیست که بخوای انصراف
بدی... سنگ ساختم از یه دل پارچه ای ولی صاف مث آینه ...
****
بگذریم ، دوستانی که این وبلاگو دنبال میکنن ، من قبلاً
داستان زندگیمو که چجور متوجه شدم چنین حسی دارم و چطور باهاش به اینجا رسیدم و
... رو تو همین وبلاگ تو چند پست نوشته بودم ، بیشتر واسه نظر سنجی که ببینم
افرادی که توی فضای مجازی هستن چقدر همجنسگرایی رو قبول دارن و بهش احترام
میذارن..
اما بعدش بنا به دلایلی پاکشون کردم ، یعنی حتی تو آرشیو
وبلاگ هم نیست
ولی میخوام دوباره از اول بنویسمش، تو چند پست پیاپی ، ولی هر پست کوتاهه تا
طولانی بودن مطلب شما رو زده نکنه ، این دفه با دفه قبلی فرق داره ، چون هم میخوام
دقیق تر بنویسم و هم تنها کسی که توی دنیای بیرون از اینترنت میدونه من همجنسگرام میخواد
این مطلبو پیگیری کنه، البته خودش همجنسگرا نیست ولی تا حدودی سعی میکنه منو درک
کنه ، اونم توی جرایان همجنسگرایی من بوده و نقش مهمی تا الان توی زندگی من داشته
، بهترین دوستمه... ازم دلخوره که چرا دفه قبل که نوشته بودم بهش چیزی نگفته بودم ... ببخش رفیق
منتظر باشید از فردا یا پسفردا شروع میکنم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ