سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای هشام! خداوند، پیامبران و فرستادگان خود را به سوی بندگانش بر نینگیخته، جز برای آنکه از او (معرفت) فراگیرند، پس هر که نیکتر رو آورد، معرفت بیشتری برد . [امام کاظم علیه السلام]
 
یکشنبه 92 مهر 14 , ساعت 6:45 عصر

راهپیمایی نه دی سال هشتادوهشت بود. منو نیلو به مامان اینا گفتیم که ما سریع‌تر می‌ریم و شما هم آروم‌آروم بیاین. خلاصه منو نیلو سریع خودمونو به میدون انقلاب رسوندیم. بعد از پایان یافتن مراسم، عزم برگشت کردیم. ولی ازدحام جمعیت بسیار بود. من تا اون روز تو هیچ راهپیمایی‌ای اون همه جمعیت رو ندیده بودم. حتی شاید بشه گفت از راهپیمایی‌های بیست‌ودو بهمن‌ها هم شلوغ‌تر بود. بگذریم. خلاصه تو راه برگشت بودیم. منو نیلو داشتیم از منتهاالیه جوی آبی که توی خیابون کارگر جنوبی درجریان بود، حرکت می‌کردیم. کمی که جلو رفتیم، تازه متوجه موقعیتمون شدیم. میون یه عالمه مرد اسیر شده بودیم. و جمعیت هم مدام، به حالت مواج در حرکت بود. من هم دستمو حائل نیلو کرده بودم، که مردها و پسرها بهش نخورن. ولی یه لحظه، یه موج شدیدی، نمی‌دونم از کجای جمعیت اومد. و من برای حفظ تعادل و نیز برای محافظت از نیلو میون دستانم، مجبور بودم به بازوی کسی چنگ بزنم. تا مانع افتادن خودم و نیلو بشم. خلاصه سمت راستمو نگاه کردم، دیدم همه پسرهای جوون هستند، سمت چپمو نگاه کردم، دیدم یه پیرمردی بود که ..... حتی فرصت نکردم تو اون لحظه، پیرمرد رو موشکافی کنم. چون موج اون‌قدر شدید شد که من فقط تونستم، پنجهء دستمو حالت انبر کنم و محکم شونهء پیرمرد رو بگیرم. شونهء پیرمرد رو گرفتن همانا و افتاد پیرمرد در جوی آب همان. البته خاطرنشان!!! می‌کنم، جوی آب پهن بود و آبی هم به اون صورت داخلش نبود. ولی باز هم پیرمرد از همون داخل گودال!! سری بلند کرد و چشمی تو حدقه گردوند که من یکی چهارستون بدنم لرزید. ولی در نهایت پررویی به جای داشتن چهره‌ای محزون و نادم، در حین خنده به پیرمرده گفتم: «وااااای. معذرت می‌خوام پدر جان!» و سریع با نیلو از مهلکه گریختیم. و اون‌قدر خندیدیم، اون‌قدر خندیدیم که نگو. و مدام صحنه رو از زوایای مختلف به تصویر می‌کشیدیم و باز می‌خندیدیم. من به نیلو گفتم: «از این خنده‌ام گرفت که پیرمرده، از این‌که جفت‌پا رفت تو جوب، ناراحت نشد، از این‌که یه نامحرم دستشو گذاشت رو شونه‌اش، خیلی کفری شده بود.» چون همش چشمای به خون نشسته‌اشو مابین چشم من و دست من که روی کتفش قفل شده بود، در حرکت بود. و من شاسگول که اولش فکر می‌کردم، مسئلهء اصلی تو جوب افتادن پیرمرده، همش با چشایی متعجب داشتم جوی آب رو می‌پایدم.





لیست کل یادداشت های این وبلاگ