شنبه 92 مهر 27 , ساعت 9:36 صبح
محمدجان سلام. انگار باز میهمان زمینی داری..........
با چشمهای اشک آلود، خوردوی حامل جهیزیه دخترش را بدرقه می کرد. هر قدر لوازم زندگی جدید دخترش دورتر می شد، انگار حجم غم تنهایی او بزرگتر می شد. حس تنهایی از لحظه خواستگاری بارها چون کوسه ای بی قرار به او حمله کرده بود. به انتهای دالان خانه نرسیده بود که.... . همه دورش را می گیرند. انگار او هم با جهیزیه دخترش برای همیشه از آن خانه رفته بود
تقدیم به او که برای همیشه رفت
نوشته شده توسط زهرا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ