شنبه 92 مهر 27 , ساعت 3:41 عصر

برفی سنگین را آرزو دارم در صبح یک روز تعطیل ...
برفی که گنجشکان را به حیاط خانه بکشاند
من پرده را کنار بزنم
زنی زیبا را ببینم
که از پیاده رو می گذرد
با لبخندی آرام بر لبانش
و دسته ای گنجشک که از سینه اش بلند می شود ...
*
فکر می کنم
شهر به سمتی که او می رود
سنگین شده باشد!
نوشته شده توسط زهرا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ