امروز رفتم اغذیه جهان ، ساندویچ قارچو چیزبرگر خریدمو آوردم خونه ، به محض اینکه اومدم تو اتاقم دیدم گوشیم زنگ میخوره ، جواب دادم بابام بود گفت بیا خونه ی عمت اینا همه جمعیم میخوایم ناهار بخوریم ، آهان یادم رفت که بگم قرار بود چند روز پیش حلوا درست کنن ولی نشد آخه نوزاد زردی گرفتو بردنش بیمارستان ، واسه همین حلوا رو امروز درست کردن ، حلوا رو مامانم درست کد البته ، بعدم منو دختر عمم خونه ی درو همسایه حلوا پخش کردیم ، تو راه کلی حرف میزدیم با هم ، یاد قدیما بخیر ، میگه تو خودتی قدیما همیشه الکی خوش بودی و میخندیدی گفتم الانم میخندم ، میگه آره ولی نگات زار میزنه ، نیم ساعت پیش اومدم خونه ، حضور یه عده آزارم میده ، چند ماه پیش که فال قهوه گرفتم اسم پسر عموم اومد تو فالم ، گفت میاد خواستگاریتو علاوه بر اینکه خودت مخالف سر سختی پدرو مادرت بحث بدی میکنن با فامیلات ، من گفتم آخه زن داره ، گفت تو فالته ! بعد یه مدت خبر دادن که میخوان جدا شنو چند شب پیشم خونواده ها نشستنو قبول کردن توافقی جدا شن ! من از پسر عموم متنفرم !! نه فقط از پسر عموم از همه ی مرد ها به جز پدرم متنفرم ! از کسی هم که یه زمانی تکیه گاهم بودو با حرفاش یه جوری کمرمو شکست که نتونم قد راست کنم متنفرم ، یه جوری ته دلمو خالی کرد که دشمنامم اینجوری دلشو نداشتن ، مهم نیست ، دلی من که چیزی ازش نمونده ، اونی که فک میکردم آدمه ، نبود ، بقیه رو که ... حساب نمیکنم چی بشن ، بیخیاال میرم بخوابم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ