سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حقّ سرپرست علمی تو آن است که وی رابزرگ بشماری و مجلسش را محترم بشماری و به او نیک گوش کنی [امام سجّاد علیه السلام]
 
سه شنبه 92 مهر 16 , ساعت 12:2 عصر


کافیست رُخت را برگردانی

استاد بزرگ شطرنج هم که باشم،

مات خواهم شد ...




سه شنبه 92 مهر 16 , ساعت 11:32 صبح

زمان انقلاب ما دبیرستانی بودیم و مرگ برشاه
می گفتیم. پیرمردی به ما گفت: چند بارهم بگویید: مرگ برخودم یعنی نفس اماره زیرا معلوم
نیست که اگر ما به آن جایگاه برسیم بدتر از آنها نباشیم
.


 یکی از مخاطبین سیما ضمن ارسال پیامکی به برنامه سمت خدا





سه شنبه 92 مهر 16 , ساعت 11:5 صبح



14.00





Normal
0




false
false
false

EN-US
X-NONE
FA






































































































































































/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-style-parent:"";
line-height:115%;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";}


طلسم
مهم علیه سرقت


سوره
ی والضحا را هفتاد بار بر روی هفتاد سنگریزه بخوانید و در داخل دیزی آب ریخته و
سنگ ها را داخل آن بجوشانید.اگر سارق اموال سرقت شده را نیاورد دست و صورتش باد
میکند و بر سرش بلا می آید تا آنکه اموال سرقت شده را آورده و به


صاحبش
تحویل دهد.


علیه
سرقت


سوره((والضحا))
را هفتاد بار بر روی هفتاد نخود خوانده در داخل دیزی بجوشانید تا آب آن بخار شود و
تمام شود و سپس دیزی را در خاک دفن کنید.اگر سارق اموال را نیاورد می میرد.





سه شنبه 92 مهر 16 , ساعت 10:31 صبح





سه شنبه 92 مهر 16 , ساعت 10:6 صبح


دختری زیبا بود اسیر پدر عیاش,که درآمد فروش شبانه دخترش بود !

دخترک زیبا روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود 

را بازگو کرد.حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد

 اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را..............................

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت م چهار پسر مست او را 

اطراف کلبه خود یافتندو پرسیدند با این وضع,این زمان,در این سرما 

اینجا چه میکنی!!!؟دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری 

پدرم آن بود و زاهد حاکم چنان ,بیپناه ماندم,پسرها با کمی فکر و مکس 

و دیدن دختر برهنه او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز می آییم.دختر 

ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد

صبح که بیدار شد دید بر زیر و رویش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر 

بیرون کلبه از سروا مرده اند.........بازگشت و بر در دروازه شهر داد زد که از قضا اگر روزی 

حاکم این شهر شدم ,خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد,وسط کعبه دو میخوانه 

بنا خواهم کرد...............................تا نگویند مستان از خدا بیخبرن !........




<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ