محمدجان سلام. انگار باز میهمان زمینی داری..........
با چشمهای اشک آلود، خوردوی حامل جهیزیه دخترش را بدرقه می کرد. هر قدر لوازم زندگی جدید دخترش دورتر می شد، انگار حجم غم تنهایی او بزرگتر می شد. حس تنهایی از لحظه خواستگاری بارها چون کوسه ای بی قرار به او حمله کرده بود. به انتهای دالان خانه نرسیده بود که.... . همه دورش را می گیرند. انگار او هم با جهیزیه دخترش برای همیشه از آن خانه رفته بود
تقدیم به او که برای همیشه رفت

چــشماش شبیه مــن، خنــــده هاش شبیه تـــو باشه
باهات مردونه حرف بزنه
موهاشو مثل تـــــو درست کنه
پیرهنای تو رو بپـوشه
بیـاد پیشم بهم بگه:
"مــامـــان خوش تیپ شدم؟؟؟"
منم بخنــدم و به تو نگاه کنم!
پ.ن:
برای خودت زندگی کن ، کسی که تو را دوست داشته باشد با تو میماند ، برای داشتنت می جنگد اما اگر دوست نداشته باشد …
آن روانـپزشـک
ســـال ها پـیش
نـمی دانـست
کـه افـسردگـی ِ مـن
بــا خــوردن ِ قـــرص
درمـان نـمیـشود ,
مــــن
"عـشــق" مـیـخـواســتم .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ